محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

سلام بلا پسر پنج شنبه افتتاحیه جشنواره ورزشی پاسارگاد بود و چون مصادف بود با هفته کودک شما هم برای مسابقه نوگلان پاسارگادی توسط مامان ثبت مان شدی. وقتی بت گفتم استرس داشتی که نکنه ببازی . خلاصه من و تو مامانی رفتیم مجموعه سبز یعنی بابایی مارو برد اونجا و خودش رفت مراسم شروع شد و بعد از بزرگسالاننوبت شما شد خالا سارا هم مجری برنامه بود . مسابقه از این قرار بود که باید توپ جمع می کردیم و بعد هم تو رو پای من می ایستادی و راه می رفتیم ولی ماماناهمه جرزنی کردن و بچه هاشونو بغل کردن و دویدند. تو جمع کردن توپ هم مامانا به بچه ها امون ندادن. خلاصه آخرش هم به همه جایزه دادند و یک اسباب بازی که در واقع پرده نمایشی بود بهتون دادند بابا شهرا...
21 مهر 1392

تولدت مبارک

تولدت مبارک عشق من یکشنبه 14 مهر ماه تولد گلی بود مثل گلهای بهاری که زمین اون گل رو به دست سرنوشت داد و سر نوشت اون گل رو تو قلب من و بابا کاشت تا باغچه قلبمان جایگاه  گلی باشد به نام محمد طاها که نه جای خالی گلی را پر کند بلکه در گرمای مهر و عشق ما شریک شود. گل بهارم تولدت مبارک تصمیم گرفتم برات یه کیک بخرم و مامانی و بابایی و عمه شهین و مامان بزرگ و عمو محسن هم دعوت کردیم. اولش مامانی و بابایی می خواستن نیان تا بعد خودشون برات تولد بگیرن ولی ما زیر بار نرفتیم . من برای شام فسنجون با جوجه کباب درست کردم. کادو هم من و بابا برات یه دست گرم کن پوما خریدیم که الهی قربونت برم خیلی بهت میاد ماشاله . عکس کیک رو هم برات م...
15 مهر 1392

بدون عنوان

سلام مامان جان پنج شنبه ای رفته بودی خونه مامانی و قرارمون بود که موهاتو کوتاه کنی. وقتی از سر کار اومدم دنبالت دیدم واااااای چه قدر کوتاه شده این موها آخه دیگه اینقدر که نه . خلاصه از بس اونجا شیطونی کردی و من هم خیلی خسته بودم اومدیم خونه که بخوابیم تو خوابیدی ولی من نتونستم دیگه بابا که اومد خونه کارامون انجام دادیم و رفتیم کامپیوتر بابا رو دادیم دست کردن و از اون طرف هم رفتیم خونه مامان بزرگ سر راه ۲ تا مرغ بریان هم خریدیم. شام اونجا بودیم و تو منتظر عمو محسن اما عمو محسن رفته بود خونه دوستش شب که برگشتیم خونه رفتیم زود بخوابیک که فردا صبحش باید می رفتیم پارک ولی ساعت حدود ۱ شب بود که عمو محسن زنگ زد به بابا و خواست تا براش زاپ...
13 مهر 1392

بدون عنوان

پنج شنبه صبح شما یک ربع زودتر از ساعت من بیدار شدی یعنی ساعت ۵.۱۵ صبح و بلافاصله بابا رو صدا زدی من که خواب و بیدار بودم اومدم پیشت و تو پاشدی می ترسیدی امروز جمعه باشه و تو خواب بمونی و از پارک رفتن جا بمونی . خلاصه من بهت پیشنهاد دادم تا با من بیایی بانک و تو هم سریع استقبال کردی حاضر شدیم و دو تایی اومدیم بانک. ساعت ۶.۵۰ رسیدیم هر کی از در میومد تو از شباهت تو به من حرف می زد تو هم تبلت رو آورده بودی و خودتو مشغول کرده بودی  یه سری رفتیم اعتبارات پیش همکارای قدیم من و برای ساعت خاله یاسی پول بستنی داد به آقای نیزن و تو با آقای نیزن برای خرید رفتی حسابی پا به پاش میومدی .   خلاصه ما از بانک اومدیم خ...
5 مهر 1392

سال تحصیلی جدید

روز پنج شنبه جشن مهد کودکت بود برای شروع سال تحصیلی جدید اول قرار بود بعد ازظهر باشه ولی تماس گرفتند و به صبح یعنی به  ساعت 10 تا 11.30 موکول شد. برای همین من نتونستم بیام و با بابا شهرام رفتی . دیشب مثل همه بچه ها داشتم برات وسایل و لوازم تحریری که می بایستی برای امروز یعنی اول مهر می بردی با خودت را آماده می کردم طبق گروه بندی این مهد کودک جدیدت پیش دبستان 1 هستی . ...
1 مهر 1392
1